آمريکا چه ميخواهد؟
ارسالي داکتر بصير ارسالي داکتر بصير


روندهاي كنوني جهاني شدن باعث شده است تا واكنش‌هايي در برابر طرح سلطه آمريكا ايجاد شود. ستون‌هاي اصلي سياست خارجي آمريكا شامل تقويت امنيت ملي، افزايش رفاه و گسترش دموكراسي متكي بر روند جهاني شدن هستند. اما نوعي افزايش واپس‌گرايي در كل جهان موجب بروز چالش‌هاي جديدي شده است. جهاني شدن شمشير دولبه‌اي در برابر استراتژي سلطه‌ي آمريكاست.آمريكا در آغاز قرن حاضر تلاش مي‌كند تا به استراتژي سلطه‌ي خود جامه‌ي عمل بپوشاند گسترش ناتو به سوي شرق، اتخاذ يك مفهوم استراتژيك جديد و حمله به عراق و يوگسلاوي پايه‌هاي اصلي اين استراتژي بوده‌اند. آمريكا يك پشتوانه‌ي نظري قوي براي اين استراتژي فراهم كرده است. بنابر گزارش استراتژي امنيت ملي آمريكا در قرن 21، اين كشور قوي‌ترين قدرت قرن بوده است و چاره‌اي جز رهبري جهان ندارد. اين رهبري با توجه به ستون‌هاي اصلي سياست خارجي آمريكا در چارچوب جهاني شدن عملي است.

همه‌ي اينها نشانگر اهميت جهاني شدن براي آمريكاست، يعني از نظر آمريكا، جهاني شدن فرصت مناسبي براي تعقيب استراتژي سلطه اين كشور بر ديگر كشورها را فراهم مي‌كند.

دلايلي كه در اين باره مطرح‌اند عبارتند از:



1ـ جهاني شدن به توسعه اقتصادي كمك مي‌كند.
جهاني شدن ميزان درهاي باز و فرصت‌هاي سرمايه‌گذاري و تجارت براي كشور قدرتمندي چون آمريكا را افزايش خواهد داد. جهاني شدن به موازات انقلاب در فناوري اطلاعاتي پيش مي‌رود و اين دو مكمل يكديگرند.
آمريكا به عنوان كشوري پيشرو در عرصه‌ي فناوري اطلاعاتي مي‌تواند با تقويت جهاني شدن در حقيقت موضع برتر قدرت خود را تثبيت نمايد.

2ـ جهاني شدن براي پيشبرد دموكراسي غرب ابزار مناسبي است .

جهاني شدن اقتصاد در اصل با ايجاد يك بازار جهاني مترادف است. اين امر از نظر آمريكا به گسترش دموكراسي غربي به جهاني شدن سياسي منجر خواهد شد. همچنين آمريكا از اين طريق خواهد توانست به غربي شدن كشورهاي ديگر مانند كشورهاي سوسياليستي كمك نمايد و نفوذ سياسي و اجتماعي خود را در اين مناطق افزايش دهد.

3ـ جهاني شدن به تقويت برتري نظامي آمريكا كمك مي‌كند.

با روند جهاني شدن، رشد پيشرفت‌هاي علمي و فني سرعت زيادي پيدا كرده است. درحالي كه نقش علم و فناوري در بافت قدرت ملي جايگاه قوي‌تري مي‌يابد، جايگاه قدرت نظامي در نظام بين‌المل روبه كاهش نسبي است، در نتيجه آمريكا مي‌تواند بودجه نظامي خود را كاهش دهد. آمريكا به عنوان كشوري قوي در عرصه علم و فناوري مي‌تواند از اين موقعيت در راستاي اهداف نظامي نيز استفاده كند و برتري نظامي خود را تقويت نمايد.
در زمان جنگ سرد، آمريكا و شوروي از نظر قدرت نظامي برابر بودند، با وجود اين، شكاف و قدرت نظامي آمريكا و روسيه امروزه در حال گسترش است.
يكي از دلايل اين امر را در قدرت روزافزون آمريكا در توليد سلاح‌هاي با تكنولوژي سطح بالا مي‌توان جست.

4ـ جهاني شدن اعتماد به نفس آمريكا را در رهبري جهاني افزايش مي‌دهد .

اين امر آمريكا را در رسيدن به هدف‌هاي سياست خارجي خود كمك مي‌كند و اعتباري براي آن فراهم مي‌نمايد. جهاني شدن با هر سه ستون سياست خارجي آمريكا و نهايتاً با استراتژي سلطه‌ي آن هماهنگي دارد.

همان طور كه گفته شد، جهاني شدن شمشيري دولبه است كه مي‌تواند چالش‌هايي را نيز به دنبال داشته باشد:

1ـ افزايش ناهمخواني در توسعه نيروهاي بين‌المللي و حمايت از رشد نيروهاي هوادار نظام بين‌المللي چندقطبي.
جهاني شدن مي‌تواند موجب نابرابري رشد سياسي و اقتصادي جهان شود.
رشد و توان ملي كشورهايي كه از فرصت‌هاي توسعه در اثر جهاني شدن بهره ‌مند مي‌شوند در مدتي كوتاه افزايش مي‌يابد.
كشورهاي عقب‌مانده نيز با نظاره‌ي اين وضعيت سرعت بالاي توسعه را درمي‌يابند.
هرچند كشورهاي در حال توسعه زيربار جهاني شدن متحمل خسارت‌ زيادي مي‌شوند، مي‌توانند شرايط لازم توسعه را نيز در اين روند كسب كنند.
با اين همه، آمريكا نمي‌تواند جهان چند قطبي را بپذيرد.

2ـ افزايش وابستگي متقابل منافع اقتصادي كشورها و در نتيجه دشواري پيگيري موثر استراتژي آمريكا در سطح ديپلماتيك. از اين رو، آمريكا بايد از ظهور ابرقدرت‌هاي ديگر جلوگيري كند.
از اين منظر نيز، جهاني شدن مشكل پيش روي آمريكا خواهد بود.

3ـ جهاني شدن مسائل بين‌المللي را نيز بزرگ مي‌كند و در نتيجه آمريكا بايد همكاري بيشتري با قدرت‌هاي بزرگ داشته باشد.
اين امر به تدريج موجب اتحاد اقتصادي جهاني خواهد شد.
آمريكا براي رعايت حال اقتصاد خود، بايد حال ديگران را نيز رعايت كند.
براي آمريكا ممكن نيست كه به تنهايي عمل كرده و مسووليت ثبات جهاني را بر عهده گيرد.
بلكه بايد با قدرت‌هاي ديگر همكاري كند. براي نمونه، اشاعه‌ي سلاح‌هاي هسته‌اي يكي از عوامل تهديدكننده ثبات جهاني است.
در اين زمينه آمريكا بايد با ديگر قدرت‌هاي هسته‌اي همكاري كند.
با افزايش روند جهاني شدن، شركت‌هاي چندمليتي نيز تقويت خواهند شد.
اشراف و اطلاع از عملكرد آنها به آساني عملي نخواهد بود و درنتيجه كنترل بر اقتصاد جهاني نيز به راحتي ميسر نمي‌شود.

4ـ جهاني شدن مبادلات فرهنگي را افزايش مي‌دهد و تمدن‌ها را به هم مرتبط مي‌سازد.
اين مسأله با سياست مهار آمريكا مطابقت ندارد.
با آن كه جنگ سرد پايان يافته، اما هنوز ذهنيت آن دوران بر آمريكا حاكم است
. آمريكا فعالانه بر ديپلماسي حقوق بشر و دموكراسي سياست خارجي اصرار مي‌ورزد و گاه‌ گاهي بر مسائل فرهنگي، ايدئولوژيكي و تمدني در روابط بين‌الملل تأكيد مي‌كند
. نظريه‌هاي برخورد تمدن‌ها و صلح دموكراتيك دو نظريه‌ي برجسته در اين زمينه هستند كه پايه‌هاي سياست مهار كشورهاي سوسياليست و غيرغربي را پي‌ريزي مي‌كنند.
جهاني شدن با افزايش مبادلات فرهنگي، تعارضات ايدئولوژيك روابط بين‌الملل را كاهش مي‌دهد.

5ـ جهاني شدن تهديدات امنيتي متنوع و جديدي براي آمريكا ايجاد مي‌كند.
فروپاشي شوروي، محيط امنيت ملي آمريكا را متحول ساخت و مفهوم امنيت ملي آمريكا پس از جنگ سرد موارد زيادي را دربرگرفت.
اشاعه سلاح‌هاي هسته‌اي و دوربرد و اقدامات تروريستي بين‌المللي از عوامل تهديدكننده‌ي امنيت ملي آمريكاست.
در دنياي جهاني شده، برخورد با اين تهديدات به راحتي امكان‌پذير است. براي نمونه، با روند جهاني شدن راه‌ها و سرعت اشاعه سلاح‌هاي هسته‌اي افزايش مي‌يابد. وجود چنين مشكلاتي مانع استراتژي سلطه‌ي آمريكاست.

6ـ جهاني شدن قدرت اجتماعي آمريكا را نيز متأثر مي‌سازد.
هرچند اعتماد به نفس دولتمردان آمريكا بر اثر موفقيت‌هاي به دست آمده بالا مي‌رود، اما ممكن است تأثيري منفي بر جاي بگذارد.
مشكلاتي مانند افزايش مهاجرت، گسترش موادمخدر و سلاح مي‌تواند وضعيت اجتماعي آمريكا را برهم بزند، در نتيجه بدون توجه به ابعاد نرم‌افزاري قدرت، افزايش نفوذ بين‌الملل با استفاده از منابع دولتي دشوار خواهد بود.
طرح جهاني شدن شايد باعث بروز عكس‌العمل‌هايي در درون آمريكا شود و طرفداران انزواگري خواهان عدم مداخله‌ي آمريكا در امور بين‌الملل مانند دوران جنگ سرد و عدم قبول تعهدات بين‌المللي زياد و در مقابل، تأكيد بر مسائل داخلي مانند رفاه، توسعه و ثبات اجتماعي باشند.
طرفداران اين ديدگاه مي‌خواهند بودجه فدرال و هزينه‌هاي نظامي و كمك‌هاي خارجي كاهش يابد.
البته طرفداران اين نظريه در آمريكاي كنوني چندان قدرتمند نيست، اما نفس وجود انزواگرايي مانعي در برابر سياست خارجي آمريكاست.
جامعه جهاني درقبال سياُست جديد آمريکاساختار روابط بين الملل طي سه قرن گذشته به طور عمده برآيند توزيع قدرت و تعامل دولت ـ ملت ها بوده است.
نهاد دولت ـ ملت بر پايه دو اصل سياسي ـ حقوقي «حاكميت ملي» و «تماميت ارضي» شكل گرفته و همچنان الگوي فائق و شيوه رايج سازماندهي قدرت سياسي در جوامع ملي و جامعه بين المللي محسوب مي شود.
ميزان بهره مندي دولت ها از مؤلفه هاي سخت افزاري و نرم افزاري قدرت و توانايي ها، منافع و رفتارشان، جايگاه آنان را در ساختار روابط بين الملل معين مي سازد.
اصل حاكميت دولت به دو صورت ايجابي و سلبي بر كاركرد دولت ها تاثير مي گذارد.
در بعد ايجابي، نهاد دولت اقتدار و استحقاق مي يابد تا مقدرات سياسي، اقتصادي و اجتماعي مردم را در سرزميني كه مرزهاي جغرافيايي مهمترين شاخص تعريف آن است، بدست گيرد.
در بعد سلبي دولت ها با تكيه بر « صلاحيت انحصاري» خود، ديگر دولت ها و بازيگران عرصه بين المللي را از دخالت در آنچه كه امور داخلي تلقي مي كنند، باز مي دارند.
در عين حال، دولتها نه تنها از تعامل و ارتباط با يكديگر براي سامان دادن به امور مشترك و رويارويي با معضلات مشترك بي نياز نبوده و نيستند بلكه تكثر، تنوع و پيچيدگي مسايل بين المللي، تشريك مساعي و همكاري آنها را اجتناب ناپذير نموده است

از سوي ديگر، تفوق و برتري دولتها بر ساير الگوهاي سياسي قدرت، با چالشهاي مهم و جدي روبرو بوده است
. سازمان هاي جهاني، بين المللي و منطقه اي مانند سازمان تجارت جهاني، سازمان ملل متحد و اتحاديه اروپايي نمونه هايي از سازمان هاي متشكل از دولتها هستند كه گستره حاكميت، مديريت و تصميم گيري آنها بسيار فراتر از حوزه اقتدار فعاليت هر يك از دولتها به تنهايي است.
از اين منظر سازمان هاي بين المللي از پديده هاي دوران مدرن در روابط بين دولت ها محسوب مي شوند و همان گونه كه از كم و كيف اين روابط تاثير مي پذيرند، بر آن نيز تاثير مي گذارند.
هر چند دولت ها معمولاً از و اگذار كردن بخشي از اقتدار و حاكميت خود به سازمان هاي بين المللي احتراز مي جويند اما نمي توانند آنها را ناديده گرفته و از مزاياي مشاركت در آنها چشم پوشي نمايند.
اين روند در دنياي امروز تا بدانجا پيش رفته كه عضويت و فعاليت در سازمان هاي بين المللي يكي از شاخص هاي اقتدار، تاثيرگذاري و مشروعيت دولت ها به حساب مي آيد و بيش از آن كه يك گزينه انتخابي براي دولت ها محسوب شود يك الزام و اقتضاي حضور در روابط بين الملل به شمار مي آيد.


سازمانهاي بين المللي و جايگاه آنها در نظام بين الملل تحليل نقش و جايگاه سازمان هاي بين المللي به لحاظ نظري همواره در چارچوب نظريه پردازي درباره سياست و اقتصاد بين الملل صورت گرفته است.
در مقاطع مختلف روابط بين الملل، سازمان هاي بين المللي از دو منظر افراطي مورد توجه قرار گرفته اند:

از منظر خوشبيني آرمانگرايانه سازمان هاي بين المللي به مثابه پيش درآمد جامعه جهاني واحد و حكومت فراگير جهاني تلقي شده و از منظر بدبيني واقع گرايانه، نماد تلاش هاي بي حاصل و همكاري هاي صوري بين دولت ها قلمداد گرديده اند.
به نظر نمي رسد كه هيچ يك از اين دو ديدگاه، حق مطلب را نسبت به نقش و كاركرد و سودمندي سازمان هاي بين المللي در عصر ما ادا كرده باشند.
اگر چه هنوز واحد اصلي و تعيين كننده روابط بين الملل دولت ها هستند اما امواج جهاني كه در بردارنده تغيير و تحول بنيادين در ساختار روابط بين الملل و در قواعد كنشگري و كم و كيف كنشگران است فرارسيده و بيش از آن هم در راه است.
با پايان جنگ سرد و فروپاشي شوروي، ديوارهاي فيزيكي، سياسي و ايدئولوژيك كه مرزهاي موثر و ساختار روابط بين الملل بر مبناي آنها ترسيم شده بود، فرو ريخت.
از منظر سازمان هاي بين المللي، اين دوران نويد بخش شكوفايي و رونق يافتن فعاليت هاي آنان بود زيرا با كمرنگ شدن سايه ابرهاي سنگين تقابل شرق وغرب بر عرصه روابط بين الملل اولاً سازمان ملل متحد به عنوان بزرگترين سازمان بين المللي همراه با كارگزاري هاي تخصصي وابسته به آن با گستره جهاني توانستند نقش بسيار فعالي كسب نمايد و ثانياً با باز شدن فضاي سياسي در جهان سازمان هاي غيردولتي نيز فرصت يافتند با مشاركت فعال خود دستور كار سازمان ملل متحد و بسياري از دولت ها را از موضوعات صرفاً سياسي به سوي مسايل مربوط به توسعه اجتماعي، اقتصادي، زيست محيطي و نظاير آنها سوق دهند و از اين رهگذر موقعيت بهتري براي تاثيرگذاري ساختار روابط بين الملل به دست آورند.

در اثر اين تحولات، كه بعضاً پيش از فروپاشي شوروي نضج گرفته و خود زمينه ساز پايان جنگ سرد بودند، نظام دولت مدار در سطح بين المللي تضعيف و حاكميت ملي و تماميت ارضي كم بها شده است.
در نتيجه، ديدگاه ها و نظريه هاي جديدي در زمينه روندها و فرآيندهاي همكاري هاي نهادينه بين المللي از جمله نقش و كاركرد سازمان هاي بين المللي مطرح گرديد كه از ميان آنها مي توان به «وابستگي پيچيده» ، «رژيم هاي بين المللي» ، «نهادگرايي نوليبرال»، «زمامداري جهاني» و «جهاني شدن» اشاره كرد. با تحليل محتواي اين نظريه ها مي توان دريافت كه براي تحليل نقش و جايگاه سازمان هاي بين المللي در ساختار نظام جهاني بر حسب شرايط زمان، توجه انديشمندان به جنبه هاي مختلفي از كاركرد سازمانهاي بين المللي معطوف شده است.
در ابتدا جنبه رسمي و ارگانيك اين سازمان مورد توجه بود. بعدها كاركردهاي اجرايي و الگوهاي تاثير گذاري آنها در فرآيندهاي تصميم گيري ملاك ارزيابي نقش و جايگاه آنها قرار گرفت.
سپس كارآمدي و توان آنها در مديريت معضلات و مواجهه با چالش هاي منطقه اي و بين المللي معطوف گرديد.
پس از آن با مطرح شدن نظريه رژيم هاي بين المللي، تلاش شد كه ويژگي هاي رسمي و سازماني سازمان هاي بين المللي بيش از پيش به حاشيه رانده شود و به جاي آن مجموعه اي از ترتيبات مورد توافق دولت ها كه ترجمان خواسته هاي آنها مي باشد و انتظارات و رفتارهاي آنها را در يك حوزه مشخص از موضوعات مشترك شكل مي دهد، مورد تاكيد قرار گيرد.

سازمانهاي بين المللي و زمامداري جهاني

با اين همه مهمترين نقشي كه سازمان هاي رسمي بين المللي در نظام بين الملل ايفا مي كنند عبارت است از فراهم آوردن ساز و كار و بستر لازم براي همكاري هاي نهادينه بين دولت ها و ديگر بازيگران عرصه بين المللي در زمينه هايي كه همكاري بين آنها براي تمامي يا شمار بسياري از آنان سودمند و مطلوب است.
نقش مهم ديگر سازمان هاي بين المللي فراهم آوردن راه هاي متعدد ارتباطي و مراوده بين اعضاء است كه از طريق آن هماهنگي مستمر و تلاش هاي همسو، براي حل و فصل معضلات به دست مي آيد.
چرخه سازمان يافته اطلاعات و تماس و ارتباط مستمر به ويژه براي پرهيز و پيشگيري از اختلاف و حل و فصل اختلافات پيش آمده در مواقعي مي تواند از خسارت هاي جبران ناپذير جلوگيري نمايد.
نظريه پردازي ها و تلاش هاي فكري براي درك و تحليل كاركرد سازمان هاي بين المللي در واقع انعكاس تغييرات و تحولات عيني در ساختار روابط بين الملل است. در حال حاضر جامعه بين المللي با وضعيتي روبروست كه از بسياري جهات در حال گذار و انتقال است.
مدت هاي مديد صبغه اصلي نظم بين الملل سياسي و ساختار آن متصلب و امنيتي بود.
اينك مقتضيات زمان ايجاب مي كند كه جنبه هاي غيرسياسي و سياسي جامعه جهاني از جمله موضوعات اقتصادي اجتماعي و فرهنگي بيش از پيش مورد توجه قرار گيرد
. امروزه تحرك و پويايي مردم، جريان آزاد اطلاعات، سيال شدن سرمايه و انتقال و اقتباس از ايده هاي مطلوب و فراگير همانقدر مهم هستند كه كنترل امنيتي سرزميني و مرزهاي جغرافيايي ديروز اهميت داشتند.
ايده «زمامداري جهاني» كه طي سال هاي اخير در صدر نظريه هاي روابط بين الملل و برنامه هاي سازمان ملل متحد قرار گرفته و به رشته پيوند فعاليت هاي بسياري از سازمان هاي بين المللي دولتي و غيردولتي تبديل شده است بر دو پايه استوار است:

نخست، فقدان حاكميت مركزي و قطب مسلط در نظام جهاني و دوم، ضرورت همكاري دولت ها و نهادهاي غيردولتي براي دستيابي به راهكاري مشترك در مواجهه با معضلاتي كه دايره شمول آنها جهاني است و پاسخگويي و مديريت آنها از حيطه توان هر يك از دولت ها و نهادها به تنهايي خارج است.
اين مفهوم دربرگيرنده مجموعه اقدامات و تلاش هايي است كه در فقدان يك قدرت مركزي حاكم در جهان براي پاسخگويي سازمان يافته به مسايل سياسي، اجتماعي و اقتصادي در سطح جهان صورت مي گيرد. سازمان هاي بين الملل اعم از جهاني، منطقه اي و فراملي اعم از دولتي و غيردولتي در واقع ابزارها و وسايل سامان دادن به زمامداري جهاني تلقي مي شوند.
در حقيقت، ماهيت موضوعات جهاني و الزامات و مقتضيات رويارويي با آنها، مرز جدايي سازمان هاي دولتي و غيردولتي را بسيار كمرنگ كرده و نقش آنها را در فرآيند زمامداري و مديريت مسايل جهاني به عنوان مكمل يكديگر بيش از پيش آشكار ساخته است.
به نظر مي رسد كه حتي عنوان هاي «دولتي» و «غير دولتي» در برخي موارد شاخص شفاف و گويايي براي تقسيم بندي اين سازمان ها نيست زيرا در موارد بسياري اهداف و دستور كار فعاليت آنها يكسان است و جنبه عمومي دارد اما روش ها و ساز و كار اقدامات آنها با يكديگر متفاوت مي باشد. از اين رو برخي سازمان هاي غيردولتي ترجيح مي دهند كه به جاي عنوان «غيردولتي» از عناويني نظير «سازمان هاي مستقل» ، «سازمان هاي خصوصي»، «جامعه مدني»،«سازمان هاي ريشه اي» و «جنبش هاي اجتماعي» براي توصيف خود استفاده كنند.

سازمان ملل متحد در كنار سازمانهاي بين المللي غيردولتي

سازمان ملل متحد به عنوان فراگيرترين سازمان بين دولتي دهه اخير در فراهم آوردن زمينه هاي مشاركت سازمان هاي بين المللي غيردولتي انعطاف زيادي از خود نشان داده است.
نظامي كه پيش از اين مهمترين اصل محوري آن تكيه بر حاكميت ملي و صلاحيت انحصاري سرزمين دولت ها بود، اينك سازمان هاي غيردولتي را به عنوان شريك و همكار پذيرفته و تلاش مي كند راهبرد كلان خود را بر محور «مردم سالاري» در قبال «دولت مداري» استوار نمايد.
دامنه فعاليت مجموعه اين سازمان ها كه جكوبسون از آنها به عنوان «شبكه هاي همبستگي متقابل» نام مي برد، تقريباً تمامي موضوعات و چالش هاي مهمي كه جامعه جهاني با آنها روبروست در بر مي گيرد.
موضوعات خطيري همچون تجارت، دفاع، كاهش تسليحات، گسترش سلاح هاي كشتار تخريب جمعي، توسعه اقتصادي، كشاورزي، بهداشت، فرهنگ و آموزش، حقوق بشر، تروريسم، قاچاق موارد مخدر، تروريسم، كار و نيروي كار، محيط زيست، ارتباطات و فناوري، مهاجرت و پناهندگي، و بسياري از موضوعات ديگر امروزه به طور عمده و موثر در چارچوب فعاليت سازمان هاي بين المللي مورد بررسي قرار مي گيرد و نقش اين سازمان ها فراهم آوردن ساز و كارهايي است كه دولت ها و نهادهاي غيردولتي بتوانند با همكاري يكديگر تلاش هاي خود را براي دستيابي به اهداف مشترك هماهنگ نمايند.

در بسياري موارد سازمان هاي غيردولتي براي نيل به اهداف خود، نيازمند حمايت و كمك هاي مادي و معنوي دولت ها هستند. برخورداري از اين گونه كمك ها و مساعدت ها به ويژه در بعد تأمين منابع مالي، اگر چه با تعريف و اصول و اهداف آنها ناسازگار است ليكن در برخي موارد اجتناب ناپذير است و به لحاظ نقش مكملي كه هر يك براي ديگري دارند ممكن است به تحقق اهداف عام المنفعه كمك كند.


صهيونيسم

جنبش صهيونيسم در اواسط قرن نوزدهم ميلادي به رهبري تيودور هرتزل فعاليت خود را آغاز كرد.
اهداف صهيونيسم در تأسيس وطني ملي براي يهوديان خلاصه مي شود.
آنها در كنفرانس بال در آغاز سال 1897م. فلسطين را به بهانه اين كه در برهه اي از زمان در آن زيسته اند، انتخاب كردند.

جنبش صهيونيسم عملاً موفق شد كه حكومتي خارجي در قلب سرزمين هاي عربي يعني در فلسطين تشكيل دهند و بيش تر ساكنان اين سرزمين را آواره كنند.
صهيونيست ها همچنين موفق شدند حمايت بيش تر اعضاي سازمان ملل را كسب كنند و پس از به رسميت شناختن دولت عبري به وسيله اين كشورها نوعي مشروعيت بين المللي كسب كردند.
پس از فروپاشي خلافت عثماني و كناره گيري تركيه از جهان عرب و اسلام، فلسطين تحت قيمومت انگلستان درآمد و پس از انتقال مركز ثقل صهيونيسم جهان به بريتانيا تعدادي از صهيونيست ها به مناصب عالي از جمله عضويت در كابينه دولت انگليس و پارلمان اين كشور رسيدند و بالفور وزير امور خارجه وقت انگلستان با صدور بيانيه معروف خود بخشي از فلسطين را به صهيونيست ها بخشيد.
اين چنين دولت اسرائيل در 15 مه 1948 درست زماني كه نيروهاي بريتانياي فلسطين را ترك كردند، تشكيل شد.


رويكرد نژادپرستانه بخش آموزش رژيم صهيونيستي


يهوديان معتقدند كه همه مردم جهان به آنها ظلم كرده اند به اين علت كينه كليه ملت ها به ويژه عرب ها را به دل گرفته اند.
صهيونيست ها بر اين باور هستند كه ملت هاي عرب سرزمين آنها را سلب و نهب كرده اند.

دكتر مارتا هيلر استاد دانشگاه حيفا در رابطه با سرشت انسان اسرائيلي مي گويد:

حرص و طمع و بلندپروازي خصيصه اصلي اسرائيلي هاست، اين خوي انسان اسرائيلي را بر آن مي دارد تا خود را از ساير ملل متمايز سازد
. اين مسأله از دوگانگي ريشه دار ميان مطلوب و موجود و اصطكاك هويت و ماهيت حكايت دارد.
هيلر در پايان اين سؤال را مطرح مي كند كه آيا احساس گناه و از خود بيزاري انسان اسرائيلي عامل اساسي سوق دهنده وي براي يافتن هويتش است؟

خصوصيات شخصيتي انسان اسرائيلي


1ـ تعصب: عامل تعصب ورزي يهوديان نشأت گرفته از انديشه خودبرتر بيني و مبرا دانستن خود از هر گناهي است.
تا جايي كه آنها نه تنها خود را نابغه مي پندارند بلكه معتقدند كه امت برگزيده خداوند هستند.

2ـ عزلت و انزوا طلبي: همچنين مشخصه ديگر شخصيت انسان اسرائيلي عزلت گزيني و انزوا طلبي و احساس مظلوميت است.
همين امر آنها را واداشت كه در قالب نابغه و صاحبان مذاهب و افكار و اختراعات و تكنولوژي به جبران گذشته بپردازند.

3ـ پيمان شكني: اين صفت خصيصه بارز ملت يهود است.
در بيش تر كتب آسماني به خصوص در قرآن كريم به اين نكته اشاره شده است و واقعيت موجود نيز بر آن صحه مي گذارد.
توافق نامه هاي بسياري با آن ها منعقد شد و آن را نقض كردند. اگر به سيستم آموزشي اسرائيل به عنوان معرف هويت يهودي نگاهي بياندازيم، متوجه مي شويم كه برنامه هاي تربيتي مراحل مختلف آموزشي يهوديان از سه عامل ذيل نشأت مي گيرد:

1ـ خصلت، فلسفه، ارزش ها، اهداف و شرايط اقتصادي و اجتماعي جامعه صهيونيست و بلندپروازي ها و طرح هاي توسعه فراگير.
2ـ خصوصيات روحي و ضروريات رشد و نموي دانش آموختگان صهيونيست.
3ـ گرايش هاي تربيتي معاصر.

اگر بخواهيم كه با برنامه هاي نهادهاي دانشگاهي رژيم صهيونيستي آشنا شويم بايد مسائل مذكور را در نظر بگيريم.

جامعه اسرائيلي در فلسطين اشغالي

تركيب اجتماعي جامعه اسرائيلي در فلسطين اشغالي آميخته اي از موارد متناقض است. به گونه اي كه به عدم همگرايي مشهور است.
جامعه رژيم صهيونيستي آميخته اي از بنيانگرايان، فرهنگ ها، گرايش ها، آداب و رسوم متناقض و مختلف است و اين مسأله يك نوع چندگانگي اجتماعي و فرهنگي در درون اين جامعه ايجاد كرده است.
علاوه بر يهوديان، ساكنان اصلي اين سرزمين نيز در جامعه رژيم صهيونيستي حضور دارند كه اين امر بر پيچيدگي بافت اجتماعي اسرائيل افزوده است.
يهوديان اسرائيل به دو گروه بزرگ و نزديك به هم از لحاظ جمعيت و مختلف از نظر جايگاه اجتماعي تقسيم مي شوند.
هر گروه نيز بنا به طبيعت كار و محل مهاجرت (كشور متبوعش) به مجموعه هاي كوچك تقسيم مي شود.
رويكردهاي جامعه اسرائيلي بافت اجتماعي، اهداف و وسايل تحقق بخشيدن به آنها و چگونگي آموزش آنها به كودكان يهودي در مراحل مختلف آموزشي به صورت غير مستقيم را نشان مي دهد
. براي شكافتن بيش تر اين موضع بايد گفت كه جامعه اسرائيلي جامعه اي نژادپرست و متشكل از يهويان تندرو كشورهاي مختلف جهان است كه در فلسطين گرد هم آمده اند.
صهيونيست ها با اشغال فلسطين در ايجاد اين جامعه و توسعه آن موفق شدند و دولتي پيشرفته و داراي توانايي هاي مادي و معنوي تأسيس كردند.
از جمله ويژگي هاي اساسي اقتصاد رژيم صهيونيستي:

1ـ گستردگي علي رغم جمعيت اندك ساكنان اسرائيل.
2ـ تكيه بر جذب نيروي انساني و اموال.
رژيم صهيونيستي با تحقق اين مهم اكنون زرادخانه هاي اتمي خطرناك و پيشرفته ترين سلاح هاي نظامي را در اختيار دارد.
اين پيشرفت نيز به علت توجه جامعه صهيونيستي به تكنولوژي پيشرفته و نهادهاي علمي حاصل شد.
علاوه بر آن ميانگين رشد اقتصادي رژيم صهيونيستي در سال 1992م. سه برابر رشد اقتصادي مصر بود.
علت اين تفاوت فاحش نيز به تكيه اقتصاد دولت عبري به تكنولوژي پيشرفته و عقب ماندگي مصر در اين زمينه باز مي گردد، چرا كه اقتصاد مصر بر تكنولوژي ساده استوار است.
در واقع پيشرفت اقتصادي دولت عبري مرهون كمك هاي مالي پياپي و وام هاي دريافتي از آمريكاست و خود دولت آمريكا نقش مهمي در اين راستا ايفا مي كند.
كمك هاي هنگفت سازمان هاي خصوصي نيز نقش مؤثري در اين زمينه داشته اند.
از سوي ديگر، كمك هاي 52 ميليون دلاري ساليانه آمريكا از سال 1961 تا 1965 در نيمه اول دهه هشتاد به 9/2 ميليارد دلار رسيد و اين مسأله تأثير شايان توجهي در شكوفايي اقتصاد دولت عبري داشت.
اسرائيل اين كمك ها را ناچيز قلمداد كرده و حتي آريل شارون در نشست كابينه خود مي گويد:

«ايالات متحده آمريكا 70 ميليارد دلار به علت خدماتي نظامي اسرائيل به نيروهاي آمريكايي به اين كشور بدهكار است.»

جامعه اسرائيلي بر ضرورت تمسك به سرزمين و محافظت از آن بسيار تأكيد دارد.
آنها از عرب ها به علت فروش زمين هايشان بيزارند.
البته علت فروش اندك زمين ها به يهوديان در فلسطيني به سياست هاي صهيونيستي انگليس در آن دوره باز مي گردد.
صهيونيست ها با تمسك به انديشه هاي سرطاني و شيطاني خود در پي سيطره بر اراضي فلسطين بدون خريدن آنها و ارتكاب كشتارهاي دسته جمعي برآمدند و به اقدامات وحشيانه و ددمنشانه اي عليه فلسطينيان دست زدند و زمين هاي را كه تصرف و مصادره مي كردند، نمادي از عقيده ديني يهوديان مي دانستند.
از اينجاست كه مهم ترين هدف رژيم صهيونيستي محافظت از ز مين هاي اشغال شده و چنگ زدن به آنها و جنگ براي تصرف هر چه بيش تر زمين بود.
جامعه صهيونيستي به شدت از زبان عبري و ميراث يهودي پاسداري مي كند.
صهيونيست ها تأكيد زيادي روي يادگيري اين زبان حتي قبل از رفتن به مدرسه دارند به گونه اي كه كتاب هاي درسي به اين زبان نوشته مي شود و جايگاه مهمي را در مدارس و مراكز آموزشي به خود اختصاص داد.
كودكان صهيونيست در مهد كودكي و در اردوها و ديگر فعاليت ها مجبورند كه به زبان عبري تكلم كنند تا به سرعت آن را ياد بگيرند.
زبان عبري در جامعه صهيونيست تنها زبان دين و وسيله اي براي مخاطب قرار دادن و ايجاد ارتباط با ديگران نيست بلكه عامل ايجاد وحدت و عمق بخشيدن به روابط اجتماعي و حس وطن دوستي در ميان صهيونيست هاست.

اگر رژيم صهيونيستي براي احياي زبان عبري تلاش مي كند و به ميراث يهود و عقايد پوشالي و باطل خود متمسك است، به طريق اولاتر بايد عرب ها بر زبان نوشتاري عربي محافظت و آن را ترويج كنند.
اكنون لهجه هاي محلي در ميان عرب ها رواج دارد و به ندرت با زبان قرآن تكلم مي شود.
همچنين رژيم صهيونيستي به آموزش زبان هاي ديگر در مدارس و مراكز آموزشي توجه زيادي مي كند و آن را عامل اصلي شناخت فرهنگ و چگونگي ارتباط با تمدن غرب مي داند.
اين رژيم از فرهنگ غرب و شيوه هاي تربيتي در كشورهاي غربي به عنوان يكي از راهكارهاي مناسب براي پشتياني از فرهنگ خود استفاده مي كند
. همچنين نها دهاي اجتماعي صهيونيست ها توجه قابل ملاحظه اي به گسترش روحيه نظامي گري در ميان نوجوانان و جوانان مي كنند.
رژيم صهيونيستي از علم به عنوان وسيله اي جهت تحقق هدف مهم و اساسي خود در توسعه و پيشرفته كردن توانايي هاي نظامي استفاده مي كند و با تكيه بر پشتوانه نظامي خود هميشه آماده نبرد است و در اين راستا دائماً خود را در زمينه هاي مختلف آماده مي كند و به ترويج روحيه جنگ آوري و تجاوزگري در ميان جوانان مباردرت مي ورزد و از تمام امكانات براي يكپارچه كردن جامعه اسرائيلي و جلب حمايت آنها از فعاليت هاي نظامي بهره مي جويد.
در حالي كه كشورهاي عربي به دنبال راه هاي مختلف براي ايجاد تفرقه در ميان ملت هاي عرب و ترويج روحيه نوميدي در ميان جوانان و نوجوانان هستند.
يهوديان متخصص در زمينه هاي متعدد از وقتي كه وارد فلسطين شده اند با درك اهميت زياد مهارت هاي شغلي به آموزش آنها مي پردازند و ارزش بسزايي براي پيشرفت و كار جهت تحقق اهداف خود قائل هستند.
آنها متأثر از افكار هارون ديويد گوردن و سازمان هاي آموزش فني حرفه اي در اسرائيل مانند سازمان هاي ذيل هستند:

1ـ سازمان امل.
2ـ سازمان نعمات.
3ـ سازمان بازآموزي شغلي.
4ـ سازمان هداسا.
5ـ سازمان ويزو.
6ـ سازمان زنان مزراحي.
7ـ سازمان جوانان فعال.


اسلام

در پس هر نگاهي تفسيري نهفته است كه آن نگاه آن تفسير را ايجاب مي كند در واقع هر نگاهي را قرائتي است مخصوص به خودش .
و با توجه به پيش فهم هاي متفاوت ما داراي نگاههاي متفاوت و گوناگون نسبت به پديده ها و قضايا هستيم كه اين تفاوت برداشت ها حتي شامل امور ثابت و واحد نيز مي شود .
از اين جاست كه در حوزه معرفت شناسي با مسئله تكثر گرايي در قرائت ها ( تفسيرها ) مواجه هستيم
. و چون اين پيش فهم هاي ما عصري بوده و متعلق به افق زماني خود مي باشند و از طرفي در معرض تغيير و تحول دائمي هستند لذا قرائت هاي ما نيز در هر عصر و زماني نسب به زمان ها و عصرهاي پيشين در حال تغيير و تحول و تكامل اند .
با توجه به اين ديدگاه تكثر گرايي فهم ما از دين و متون ديني را نيز شامل مي شود و از اين روست كه ما در طول تاريخ در مواجـهه با اين منابع با قرائت هاي گوناگون و متفاوت مواجه بوده ايم .
حتي وجود مذاهب مختلف در تاريخ اسلام نشانه ي برداشت هاي مختلف از دين واحد اسلام بوده است ! و از اين جاست كه در عرصه معرفت شناسي هيچ كس نميتواند ادعا كند كه همه ي حقيقت نزد اوست و ديگران از حقيقت بي بهره اند لذا كثرت گرايي در عرصه معرفت زاده اين نگاه است كه همه حقيقت در نزد ما نيست .
و در واقع با قبول اين پيش فرض است كه گفتگو آغاز مي شود .
از نظر گادامر ما در افقي بسر مي بريم كه از سنت و موقعيت كنوني شكل گرفته است .
اگر افق متني را بيگانه و دور بدانيم متن با ما سخن نمي گويد .
اگر متن را به افق خود منتقل كنيم نوعي در هم شدن افق ها صورت گرفته است در اين در هم شدن برخورد و گفتگوي گذشته و امروز ممكن مي شود .
گادامر مي گويد : تاويل من از امري (متني كنشي رويدادي ) فقط در بردارنده بخشي از حقيقت است اين تاويل استوار است به پيش داوري من .
همان گونه كه تاويل كسي ديگر هم وابسته به پيش داوري اوست و به عنوان تجربه تاويل دربردارنده ي شكل ديگر و بخشي ديگر از حقيقت است . هر تاويل از راه گفتگو دقيق مي شود .


و باز از همين راه در افق كلي تاويل ها مي گنجد حتي اين افق كلي هم بيانگر تام حقيقت نيست بلكه لحظه اي از تاريخ تاثير هاست .

و پل ريكور مي گويد كه : هر تاويل موقعيتي است كه از يك سو از توان مندي هاي متن و از سوي ديگر از پيش-فهم هاي تاويل گر شكل مي گيرد .
و باز همو مي گويد كه هيچ برداشتي از دين نمي تواند مدعي معناي نهايي پيام مقدس باشد .
امر قدسي از آنجا كه راز آمـيز است نا گزير حتي در روشن ترين احـكام هم تاويلي است .
اين منش تاويلي وابسته است با منش تاريخي فهم انسان و تاريخ مندي هر متن .
اما در مواجهه با امر قدسي و تفسير متون ديني دانستن اين نكته بسيار مهم است كه در فهم و تفسيرمتون ديني همه سعي محققان و دين پژوهان در تلاش براي رسيدن به مراد مؤلف است چرا كه متون ديني بر خلاف بسياري از متون ديگر مؤلف محورند نه مفسر محور .
يعني فهم ما از متون ديني بايد در جهت اراده مؤلف آن باشد و ما نمي توانيم تفسيري از اين متون ارائه دهيم كه در تاد با روح كلي اثر و اراده مؤلف آن باشد .
اما گاهي در طول تاريخ مي بينيم كه بعضي از برداشـتها و تفسيرهاي افرادي كه خود را علاقه مند به فهم و شناخت دين و يا خود را متوليان حقيقي دين و مفسران رسمي آن مي دانند متاسفانه در گذر زمان جانشين اصل و گوهر دين شده و آن چـيزي كه جزو دين نيست در طول تاريخ و در اثر عواملي جزو دين به حساب آمده است و اين برداشـت هاي عصري و نسبي حقيقت ثابت و فرا زماني دين را در بر گرفته و آنرا احاطه كرده و به دين شكل مانع از ارتباط تحول و حركت گوهر و حقيقت دين در بستر زمان و مكان شده است .
گادامر از هرمنوتيك به مثابه هنر فهميدن سخن كه همواره با خطر بد فهمي مواجه است ياد مي كند .
هرمس از خدايان يونان باستان است كه الهه ي رمز و واسطه ميان خدايان و انسان ها به شمار مي آمده است .
وي خالق سخن و مفسر مطالب خدايان براي مردم بوده است . از همين جاست كه واژه هرمنوتيك را وابسته به تفسير و تاويل دانسته اند .
به عبارت ديگر هرمنوتيك را علم يا نظريه تفسير دانسته اند . هرمنوتيك علم كشف و هنر خلق معناست .

اما متاسـفانه اين سنت ها و فرهنگ ها و برداشت ها و ديدگاه هاي گوناگون بشـري از دين كه به نام دين معرفي مي شده چون از گروهي بيان مي شده كه خود را داراي يك سري ويژگي ها ي خاص و الهي در فهم و تفسير متون ديني مي دانسته اند لذا از حوزه نقد و اصلاح خارج شده و در حاله اي از تقدس قرار مي گرفته اند و اين مسئله بزرگـترين ضربه ها را به اصل و حقيقت دين زده است و دين راكه در مواجهه با واقعـيت حقيقي است پويا و حساس به امري ايستا و خشك و منجمد تبديل مي كرده است .
دين اسـلام ديني است كه پرسش مي آفريند و هم به پرسش ها پاسخ مي دهد اما مي بينيم كه بعضٍٍٍٍا روح اين گوهر الهي – بشـري در زندان فهم هاي بشري اسـير گشـته و از حركت باز مانده است اما واقعـيت اين است كه در ميان برداشت هاي بشـري از دين با خود دين تفاوت وجود دارد
. و اين برداشت هاي بشري هستند كه در واقع ‏‏‏‏‏‏‎‎‏‏‏اموري عصري و وابسته به زمان و مكان هستند و بايد در عصر و زماني متناسب با افق زماني و جغرافياي مكاني مورد باز بيني و نقد و بازسازي و پالايش قرار گيرند تا گوهر دين از حصار تنگ و تاريك زندان آن فهم ها و برداشت ها رهايي يافته و از ركود و جمود نجات يابد و اين گونه وارد افق هاي ديگر زماني بشود .

پروتستانتيسم مسيحي نهضتي بود كه در اروپا سده هاي پانزدهم و شانزدهم توانست با اصلاح ديني (رفورماسيون) راه را براي تفسير عقلاني دين از آموزه ها و تعاليم مسيحيت هموار كند .
اين نهضت كه توسط اصلاح گراني مانند لوتر و كالون هدايت مي شد اهداف خود را مبارزه با تعاليم مذهب كاتوليك و نظام بسته و راكد و متحجر كليسا و اربابان آن نهاد كه در دست حاكمان فئودال و سلاطين وقت به نام خدا و مذهب بر كليه شئون فردي و اجتماعي مسلط بودند و با روش هاي استحماري و تبليغ و ترويج آخرت گرايي و اشاعه خرافات به استثمار مردم مي پرداختند .

محمدخاتمي در كتاب بيم موجـشان مي نويسند : يكي از مصيبت هايي كه اديان در طول تاريخ داشته اند اين بوده است كه شكل خاصي از زندگي كه ناشي از ديد مشخصي به جهان و طبيعت و انسان بوده است و برداشت خاصي از دين متعلق به انسان هاي خاص كه محدود در زمان و مكان خاصي بوده اند با خود دين اشتباه گرفته مي شده است و طبعا با رفتن آن انديشه و برداشت و تلـقي و عادت كهنه و ناتوان شدن آن گاه اين پنـدار پديد مي آمده است كه دوران دين به پايان رسيده است .
در حالي كه دين از بينش هاي خاص و تمدني كه ناشي از آن است بزرگتر است...اگر به برداشت ها و تجربه هاي خاص ديني كه به صورت تمدن و فر هنگ سازگار با آن در برهه اي از زمان تجلي كرده است رنگ جاودانگي داده شد با رفتن تمدن بايد دوران دين را نيز پايان يافـته تلقي كرد .
ولي اگر دين را بزرگتز از يك تمدن و برداشت هاي انسان متدين بدانيم دين مي تواند در بر گيرنده ي برداشت هاي گوناگون و ايجاد كننده تمدن هاي مختلف باشد و تحولات حتمي و طبيعي زندگي بشر هيچ لطمه اي به جاودانگي دين نخواهد زد .
با توجه به مطالب فوق دغدغه ي اصلي كساني هم كه مسئله پرتستانتيسم اسلامي را مطرح مي كنند در واقع همي است كه بايد با اصلاح برداشت هاي بشري از دين, دين را از محدوده اين فهم ها بيرون كشيده و وارد افق هاي نو و تازه ساخت .
چرا كه انتظارات و پرسش هاي هر عصري متناسب با تحولاتي كه در عرصه ي معرفت شناسي و زندگي اجتماعي صورت مي گيرد متفاوت با انتظارات و پرسش هاي نسل هاي پيشين است در واقع دغدغه ي پروتستانتيسم اسلامي اصلاح خود دين نيست ,بلكه خواسته طرفداران اين ديدگاه اصلاح و نقد و باز سازي فهم ها و برداشت هاي ديني است كه گاه به جاي اصل دين نيز مي نشيند يعني براي اصلاح دين بايد نوع نگاه به دين اصلاح شود .
در واقع اين نوع نگاه ما به دين است كه آن را وارد افق هاي تازه ي زماني خواهد ساخت .
آيا فرهنگ اسلامي با فرهنگ غربي ساز گار است؟ اگر مقصود از فرهنگ، پديده هايي است كه حيات معقول بشري را قابل درك ساخته و پذيرش آن موجب انبساط رواني انسان ها در زندگي هدفدار مي باشد، ترديدي نيست كه نه تنها چنين فرهنگي با فرهنگ اسلامي سازگار است، بلكه حتي فرهنگ اسلامي نيز آن را تأييد و تقويت مي كند.
ملاك كلي در اين مورد، اين است كه آيا فرهنگ غرب مي تواند محور فعاليت خود را انساني معني دار در جهاني معني دار قرار بدهد يا نه؟
آنچه كه ما در دوران معاصر(دهه آخر قرن بيستم)، از اقليم غرب به معناي عام آن مي بينيم، اين است كه هدف زندگي انسان ها را لذت گرايي و منفعت گرايي معرفي مي كند. البته اين به آن معني نيست كه همه تاريخ و فعاليت هاي غرب بر دو محور مزبور چرخيده و مي چرخد، زيرا انكار وجود شخصيت هاي بزرگ در آن ديار، ضد واقعياتي است كه اثبات شده است، چنان كه انكار كلي نيت هاي خالصانه و خيرانديشانه در آن سرزمين، انكار بديهي است.
ولي آنچه كه امروزه بر جو فرهنگي آن محيط حاكم است، همان دو هدف فوق است كه سلطه جويي هاي گوناگون نيز به آنها اضافه شده است.
به طور خلاصه، مبناي فرهنگي اسلامي بر \"حيات معقول\" است، همان حياتي كه از جامع مشترك دين كلي الهي (دين ابراهيمي) سيراب مي شود و حقوق و اخلاق جهاني انسان از ثمرات آن است؛ هر فرهنگي كه با اين مبنا و جامع مشترك سازگار باشد، قطعي است كه مي تواند با هماهنگي كامل با فرهنگ اسلامي در احياي جامعه بشري تأثير بسزايي داشته باشد، خواه غربي باشد، خواه شرقي.
بنابراين، كساني كه بدون توجه به اين مسأله درباره امكان هماهنگي سه فرهنگ (ملي، مذهبي وغربي) در ايران اظهارنظر مي كنند، يا اطلاعات عميقي درباره آنها ندارند و يا با داشتن اطلاعات ناقص، فريب برداشت هايي را خورد ه اند كه آنان را به چنين اظهارنظري وادار نموده است.
اينك لازم است به مباني امروز فرهنگ مغرب زمين اشاره كنيم و ببينيم آيا اين مباني در فرهنگ اسلامي قابل قبول است؟ نخست بايد بدانيم كه مباني فرهنگي غرب بازگوكننده همه مغزها و دل هاي مردم آن سرزمين نيست
- بخصوص با نظر به تعاريف صحيحي كه در دايرة المعارف ها و كتب لغت معروف مغرب زمين مي بينيم- بلكه اين مباني واقعيت هايي هستند كه در زيربناي حيات فرهنگي آن جوامع وجود دارند و يا به آن جوامع به وسيله خودكامگان تحميل شده اند
. بنابراين، اگر اشخاص و پديده هايي در زندگي آنان مشاهده شوند كه مباني مزبور يا برخي از آنها را مردود مي سازند، منافاتي با مطلب ما ندارد. بعضي از مباني اصلي فرهنگ امروز مغرب زمين چنين است:

1- زندگي دنيوي: آخرين منزلگه بشر؛ اين مبنا كه گاهي در كتاب ها و آثار مغرب زميني ها به آن تصريح شده است، اكثر فرهنگ علمي مردم آن سرزمين ها را شامل مي شود، حتي متأسفانه گاهي هم از چماق كوبنده علم كه از چماق كفر قرون وسطي كوبنده تر و ضدانساني تر است براي اثبات آن استفاده مي شود و بديهي است كه ضرر علمي نشان دادن آن خيلي بيش از ضرر نمود عملي آن است.
بنابراين، با وجود شهادت وجدان و دلايل عقلي روشن كه اين زندگي دنيوي نمي تواند آخرين منزلگه انسان ها باشد، تمسك كردن به علم براي نفي اين قضيه نه تنها علم را از اعتبار مي اندازد، بلكه آن را به وسيله اي تخديركننده مبدل مي سازد.
2- آزادي مطلق: براي هر فرد و گروهي تضمين شده است، مشروط به اين كه مزاحم حقوق ديگران نباشد.
لازمه اين مبنا اين است كه زندگي فرد براي خود، هيچ قانوني ندارد، او اگر كثيف ترين و پليدترين كارها را مرتكب شود، آزاد است و هيچ كسي حق ندارد از او به خاطر آن كارها جلوگيري كند.
خوب است آن دسته از كساني كه طرفدار آميختن فرهنگ غربي با فرهنگ اسلامي هستند و خود را صاحب نظر در اين گونه مسائل مي دانند، عبارتي را كه از قول دادستان ديوان كشور ايالات متحده آمريكا نقل مي كنيم، بخوانند تا اظهار نظر كنند.
عبارت چنين است: \"به نظر يك نفر آمريكايي، اساسي ترين اختلافات ميان قا نون و مذهب است.
در غرب، حتي آن كشورهايي كه عقيده محكم به تفكيك مذهب از سياست ندارند، سيستم قانوني را يك موضوع دنيوي مي دانند كه در آن مقتضيات زمان، نقش بزرگي را ايفا مي كند.
مجالس مقننه براي وضع قانون و دادگاه ها براي اجراي آن به وجود آمده است.
مجموع اين تشكيلات براي جهاني است كه با دولت سروكار دارند و مسئول آن نيز دولت است نه كليسا و مذهب.
از اين رو قانون ما در آمريكا براي تكاليف مذهبي، تكليف معين نمي كند، بلكه در حقيقت هشيارانه آنها را حذف مي كند، قانون در آمريكا فقط تماس محدودي با اجراي وظايف اخلاقي دارد.
در حقيقت، يك شخص آمريكايي در همان حال كه ممكن است يك فرد مطيع قانون باشد ممكن است به لحاظ اخلاقي، يك فرد پست و فاسد باشد\". آيا فرهنگي كه فقط بعد همزيستي انسان ها و حقوق آن را در نظر مي گيرد، مي تواند با آن فرهنگي كه همه ابعاد آنان را براي قرار دادن در مسير \"حيات معقول\" تحت قانون و حقوق قرار مي دهد، سازگار بوده باشد؟

3- اصالت قدرت: اگر چه اين اصطلاح را در ديدگاه عمومي فرهنگ مغرب زمين نمي توان ديد- بلكه هنوز در برخي كتاب هاي اخلاقي و ادبي آن سرزمين، مردود شمرده مي شود- ولي با كمال تأسف همه ابعاد فرهنگ سياسي و اجتماعي امروز مغرب زمين مخصوصاً در عرصه عملي، لبريز از جلوه هاي اين اصل انسان سوز است.
حتي تعاون، همكاري، نوع دوستي و تحمل اراده مشروع ديگران نيز براي آنها وسيله اي براي دستيابي به قدرت است؛ با نظر همه جانبه در اين مسأله معلوم مي شود كه مسير معمولي فرهنگ امروز مغرب زمين، به اين جريان كه: مرگ براي ضعيف امر طبيعي است و هر قوي اول ضعيف گشت و سپس مرد اعتنا نكرده، بلكه اقويا با كمال جديت تلاش مي كنند كه انسان ها را در مسير خواسته هاي حيواني خود، ضعيف و ناتوان بسازند، تا براي باز كردن ميدان تاخت و تاز خود با آن امر طبيعي كه مرگ ناميده مي شود، از بين بروند!

4- اصالت لذت: فرهنگ امروز مغرب زمين، نه تنها برخورداري از لذت را در زندگي توصيه مي كند، بلكه از اصطلاح بافي هايي به نام علم استفاده كرده و مي گويد: \"اگر بهره برداري از لذايذ سركوب شود موجب بروز عقده ها و ديگر اختلالات رواني مي گردد!\"با اينكه گاهي خود همين عاشقان شهرت، اعتراف مي كنند كه رها گذاشتن فعاليت هاي غرايز و اشباع بلاشرط آنها، موجب ركود و پايين آمدن فعاليت هاي مغزي مي گردد.
مفهوم لذت را چنان توسعه ندادند كه شامل لذايذ علم و معرفت و خدمت به همنوع و عدالت و تقوا بوده باشد.

5- اصالت منفعت: منفعت گرايي در مغرب زمين چنان مخفي نيست كه براي اثبات آن نيازي به توضيح و استدلال و آمارگيري وجود داشته باشد. اين مبناي فرهنگي مي گويد: بشر طالب منفعت است.
بنابراين، هيچ فرد و گروه و جامعه اي نبايد مزاحم منفعت من باشد؛ هر جا كه منفعتي براي من قابل تصور است، من حق استيفاي آن را دارم، اگر چه بر ضرر ديگران تمام شود.
آيا اين اصل درست است، يا اين كه هيچ كس حق وارد كردن ضرر بر من را ندارد؟

قطعاً آنچه كه منطقي، اخلاقي، حقوقي، فلسفي و مذهبي است، قضيه دوم است. اين نيست كه اگر من قدرت داشته باشم مي توانم هر چيزي را در هر جايي كه باشد به عنوان منفعت به خودم اختصاص بدهم! شما در صورتي مي توانيد بگوييد كه اگر در هر مورد ضرري بر من وارد بشود، من حق داشته باشم كه آن ضرر را از خودم دفع كنم.

6- روش ماكياولي در فرهنگ سياسي: اين روش همه اصول و قواعد انساني را در برابر اهداف سياستمداران، كه قطعاً درباره شؤون و ابعاد و نيازهاي حقيقي و مجازي انسان ها اطلاعات لازم و كافي ندارند، از اصالت و استحكام ساقط مي كند، به طوري كه نيستي و هستي آنها در نظر آنان يكي مي گردد.
اگر كسي ادعا كند كه حقيقت انسانيت و رسميت آن، از زماني رنگ باخته است كه روش ماكياولي در مديريت انسان ها مطرح شده است، ادعاي صحيحي كرده است. در اين خصوص مسأله اي وجود دارد كه در مطلب زير (شماره هفت) مطرح مي گردد.

7- رواج پراگماتيسم بدون تفسير صحيح آن: اگر اين روش را بدين شكل تفسير مي كردند كه براي شناخت حقايق عالم هستي و قرار دادن آنها در مجراي عمل، نبايد به مفاهيم تجريدي و ساختگي كه نه قابل دريافت واقعي اند و نه قابل ورود به ميدان عمل، تكيه كرد، يك تفسير منطقي و مطابق واقع بود؛ ولي متأسفانه آن چه كه غالباً مطرح مي شود اين است كه ملاك صحت و بطلان قضايا فقط عمل خارجي عيني است، در صورتي كه فعاليت هاي مغزي و رواني و روحي كه از نيازهاي شديد انساني است، قطعاً بايد به عنوان عمل پذيرفته مي شد، مانند اميد، نيت خير، دريافت زيبايي محسوس و معقول، عدالت و استقامت روحي، احساس تكليف فوق سوداگري و دريافت هدف اعلاي زندگي و امثال اين امور كه دلالت بر عظمت روحي انسان دارند و اهداف و آرمان هاي بزرگ اديان و حكمت و اخلاق والاي انساني محسوب مي شوند.
فرهنگي كه ملاك حقيقت را عمل عيني معرفي مي نمايد، از اساسي ترين عنصر تكامل كه رشد و سعادت روحي انساني است غفلت مي ورزد.

8- محدود كردن شناخت هاي علمي: محدود ساختن علم در آن چه كه تنها از راه حواس ظاهري و آزمايشگاه هاي ساخت مغز و دست بشري به دست مي آيد، در واقع محدوديت اساسي ترين عامل سازنده انسانيت انسان ها، يعني دين و اخلاق و حكمت و عرفان و ديگر حقايق اصيل مغز و روان و جان انسان هاست كه از حوزه علم كنار زده شده و به دنبال آن \"ورشكستگي علم اعلام شد\" و بقاي انسان ها در قرن بيست و يكم به مخاطره افتاد.

9- طرح مسائل گسيخته به عنوان فلسفه و جهان بيني: هيچكس نمي تواند در اين واقعيت ترديد كند كه از زماني به نسبت طولاني تاكنون، نه تنها مغرب زمين يك مكتب فلسفي و جهان بيني سيستماتيك به عرصه افكار بشري عرضه نكرده است، بلكه حتي از بيان تعدادي مطالب عميق و پرمعني، ولو به طور متفرقه، سرباز زده است؛ در صورتي كه بشر بدون درك كلي اصول ارتباطات چهارگانه (ارتباط انسان با خويشتن، ارتباط انسان با خدا، ارتباط انسان با جهان هستي و ارتباط انسان با همنوعان خود) توانايي تفسير و توجيه اختياري زندگي را ندارد.

10- هنرهاي مبتذل: جاي حيرت است كه دو كلمه \"هنر\" و \"مبتذل\" را كه به معناي فرومايه و نابودكننده اخلاقيات والاي انساني است، با هم جمع مي بندند و مي گويند: \"هنرهاي مبتذل\". در صورتي كه ابتذال به معناي ضداخلاق، نمي تواند با هنر جمع شود، زيرا هنر، حاصل مفهومي از كمال است.
آنچه كه امروزه در مغرب زمين درباره هنر گفته مي شود- كه بتواند مصداقي از هنر باشد- اين است كه فقط موجب جلب شگفتي ناظران بوده باشد، يعني هر اندازه ناظران يك اثر هنري، از تماشاي آن اثر بيشتر در شگفتي فرو روند، آن هنر مطلوب تر مي باشد! در صورتي كه هرگونه پديده مبتذل و اصل سوز و بنيان كن را مي تو ان با جالب ترين شكل براي مردم توجيه نشده و ناآگاه جامعه عرضه كرد و استقبال و حيرت آنان را جلب كرد.
اما آيا اين هنرنمايي ها مي توانند حقايقي را در مسير حيات هدفدار بشري تعليم بدهند؟ انسان هايي كه از اين گونه هنرها ساخته مي شوند، چه كساني هستند؟ نه اين هنرنمايي ها و نه ارائه دهندگان آن هنرها توانسته اند پاسخي براي اين سؤال آماده كنند.
به طور كلي ابتذال فرهنگي و استخدام فرهنگ در مسير لذايذ حيواني و سودجويي و سلطه گري، خود به تنهايي عامل نابودي فرهنگ هاست، زيرا بديهي است كه ابتذال و قرار گرفتن فرهنگ در مسير بي بند و باري حيواني، هويتي براي شخصيت انساني باقي نمي گذارد تا او فرهنگي داشته باشد.
علل اصلي انحطاط تمدن و فرهنگ مغرب زمين فساد اخلاقي است .
در اين مبحث چند جمله از آقاي رابرت جي. رينگر متذكر مي شويم كه از هشداردهنده ترين فريادانسانيت انسانها در جوامع غربي- فرو رفته در ناآگاهي هاي ماشين و ناهشياري لذايذ محدود و سطحي و فريبنده- پيرامون سقوط و زوال تمدن و فرهنگ هاي اصيل انساني است:

\"چه عواملي باعث شده است كه شرايط زندگي در دنياي غرب تا اين اندازه تغيير چهره دهد؟ چرا آن همه صفات و خصايص پسنديده از دست رفته است؟\" به نظر من پاسخ اين چراها را بايد نخست در شرايط ماهرانه رعايت اصول تحميلي تدريجي سراغ گرفت.
رعايت اصول تحميل تدريجي در واقع فني تأثيرگذار است به ويژه هنگامي كه بشر وابستگي هايي داشته باشد. بهتر است اندكي اين مطلب را بشكافيم:
تجربه نشان داده است كه انسان به دگرگوني هاي ناگهاني به سرعت پاسخ مثبت نمي دهد، بلكه حالت تدافعي به خود مي گيرد.
سخت ايستادگي مي كند. از سوي ديگر تجربه ثابت كرده است كه همين انسان در برابر تغييرات تدريجي نمي تواند ايستادگي كند، اين واقعيت از چشم دشمنان آزادي فردي پنهان نمانده است؛ آنان به خوبي پي برده اند كه بايد با حوصله عمل كرد؛ آنان به خوبي از رويدادهاي تاريخي جهان عبرت گرفته اند و مي دانند كه نمي توانند دنيا را در مدت دو هفته زير و رو كنند، ولي اگر اهداف شان را به آهستگي انجام بدهند، به گونه اي كه روي زمين خدا، مردم به زحمت متوجه حركت شان شوند، آن هنگام است كه مي توانند همه افكار پليدشان را تزريق كنند.
درنتيجه، مردم آرام آرام اصل تغييرات تدريجي را گردن مي نهند و آن را سرنوشت و قسمت خود مي پندارند.
از نظر معنوي، نسلي نوعي از زندگي را بندگي مي داند و نسلي ديگر تحت تأثير شيوه تحميل تدريجي آن زندگي را به عنوان آزادي مي پذيرد، زيرا نسل اخير زندگي ديگري را نمي شناسد، با اين توصيف بايد پذيرفت كه انحطاط تمدن غرب، خود بهترين گواه بر تأثيربخشي شيوه تحميل تدريجي است.
مردم به دنياي بحراني خود خو گرفته اند.
آنها زوال، فساد و هرج و مرج اقتصادي را كه احاطه شان كرده است، پذيرفته اند.
آنها به اميد زنده اند و در اين انديشه اند كه چه هنگام اين انحطاط رخ خواهد داد. اگرچه كمتر كسي به امكان روي دادن چنين انحطاطي معتقد است، زيرا انحطاط ها، طبيعتاً از لحظات و حركا ت آني نيرو مي گيرند و پيشروي مي كنند.
افول و زوال غرب را مي توان به وسيله يك نمودار پرنوسان نشان داد. آثار انحطاط در ايالات متحده آمريكا، در پنجاه سال اخير )سال هاي بين 1913 تا 1963) بيشتر ازصدو سي و هفت سال پيش به چشم مي خورد و نيز اين آثار در بيست سال گذشته بيشتر از پنجاه سال پيش بوده است.
با اين وجود هيچ مدركي وجود ندارد كه بتوان به موجب آن گفت سرعت جريان انحطاط، هر سال بيشتر شده، يا احتمال سقوط اين تمدن افزايش يافته است، اما آنچه كه مسلم است اين است كه موقعيت و وضعيت كنوني قادر نيست شترمرغ وار پيش برود.
در طول تاريخ، همواره بشر با دشواري هايي روبه رو بوده است، اما اين مشكلات و مسائل در حال حاضر شديدتر از زمان پدرانمان مي باشد، اين واقعيت را هر كسي كه حداقل سي سال از عمرش را سپري كرده باشد، به خوبي مي فهمد؛ مشروط بر اين كه او در طي اين مدت با بصيرت كامل نسبت به محيط اطرافش نگريسته باشد.
با اين همه به كنايه بايدگفت كه بيشتر مردم حتي نمي خواهند آگاه شوند كه چه خطري در پيش است.
منطق آنان كاملاً اعجاب آور است.
آنان بر اين عقيده اند كه اگر كسي در اطراف اين خطرات و مشكلات نينديشد و شعار هر چه پيش آيد خوش آيد را پيشه خود سازد.
همه چيز برايش عادي ومعمولي خواهد شد و هيچ نگراني به سراغش نخواهد آمد

.\".آقاي رينگر بروز حقوق جهاني بشر را در هنگام سقوط اخلاقي تمدن غرب، چنين توضيح مي دهد: \"درست هنگام سقوط اخلاقي تمدن غرب، حقوق بشر مانند يك عقيده مقدس، يا بهتر بگويم قانون اكثريت و يا حق پديد آمد كه رفته رفته به يك همبستگي نيرومند مردمي انجاميد. اين همبستگي را هر چه بناميد: جمهوري، توده مردم، جمعيت... بي ربط است! در حكومت دموكراسي، مفهوم حقوق بشر تضمين حراست مرزها و آب و خاك است و اين بهترين مستمسك براي جلب رضايت مردم است.
اما نكته اساسي اينجا است كه بسياري، منفي ترين مفهوم اين حقوق را مد نظر قرار مي دهند و آن تعدي و تجاوزي است كه گروهي در حق گروه ديگر معمول مي دارد و نام آن را حق اكثريت مي گذارد؛ يعني اين كه حق با زور است! واضح است كه چنين مفهومي با عدالت و اخلاق انطباق ندارد.\" آقاي رينگر تحت عنوان \"آيا خيلي دير شده است؟\" چنين مي گويد:
\"از من مكرراً سؤال مي شود: آيا براي نجات تمدن غرب، ديگر وقتي باقي نمانده است؟ آيا ديگر دير شده است؟ به نظر من اين سؤال كامل نيست.
به خاطر داشته باشيد، انقلاب اخلاقي فعلاً به پايان خط خود رسيده، زيرا آن قسمت از مقررات اجتماعي كه قدرت فردي و استبدادي فردي را در اجتماع معتقد به هوس ها و تمايلات انسان حق اوست و اجتماع \"هر كه، هر كه\" مقدس مي شمرد، به تكامل خود رسيده است.
پس سؤال كامل و درست اين است:
مسيحت

يكي از اصول مشترك بين تمام اديان الهي و اساطير باستاني اقوام مختلف ،مبحث منجي موعود و آخر الزمان مي باشد.
همانكسي كه شيعيان او را مهدي ،مسيحيان او را عيسي ،زرتشتيان او را سوشيانت وقومهاي ديگر او را با نامهاي ديگر مي خوانند.
تمامي منتظران ظهور به مرحله اي معتقدند كه يك ضد منجي كه عصاره تمام شرارتهاست و تمامي نيروهاي شيطاني را به همراه خود دارد و مهمترين مانع منجي موعود است.
در نبرد نهايي ميان اين دو كه جنگي بسيار بزرگ و خونين است منجي موعود به همراه يارانش به كمك امدادهاي الهي بر لشكر شيطان پيروز مي شوند .
سربازان و ياران منجي انسانهايي با ايمان و نيرومند هستند كه خود را از قبل براي چنين روزي آماده كرده اند.
كشيش پت رابرتسون (pat robertson) از رهبران صهيونسيم مسيحي مي گويد:
((اكنون آمريكا نماينده خداست در روي زمين،براي ظهور مسيح))آري به اعتقاد آنان ،آمريكا يا لااقل رهبران اين كشور پيامبران معصومي هستند كه به دنياي پر از گناه فرستاده شده اند تا جهان را به سر منزل مقصود برسانند
. جورج بوش اول روز 6 مارچ 1992 در نشست مشترك سنا و مجلس نمايندگان كنگره آمريكا (كه بي شباهت به سخنراني جورج بوش دوم در 20 مارچ 2001 نبود ) خطابه معروفي ايراد كرد كه ضمن آن سياست نظم نوين جهاني را اعلام كرد.
سياستي كه طبق آن نمي توان پذيرفت گوشه اي از كره زمين از اصول آمريكايي در مورد آزاديهاي فردي و حكومت دمكراتيك معاف باشد.


سياستي كه طبق آن براي پيروزي در جنگ عليه تروريسم بين المللي ،جنگ ايدهها و عقايد بايد راه انداخت.
در اين نظم نوين جهاني كه به قول فوكوياما تئوري پرداز پايان تاريخ اسلام درياي فاشيستي براي شناي تروريستهاست.
و يا به قول توماس فردمن تحليلگر سياسي آمريكا يي اسلام بزرگترين دشمن غرب است،و جنگ با اين دشمن تنها با ارتش ممكن نيست بلكه بايد در مدارس ،كليساها ،مساجد ،معابد به رويارويي با آن پرداخت.
هم اكنون سير محصولات فرهنگي غرب براي تحقق بخشيدن به آرمان فوق ،راهي بازارهاي كشورهاي مسلمان شده ،محصولاتي كه پس از استفاده از آنها شخص از هويت و فرهنگ خود دلزده مي شود،آمريكا را به عنوان امپراطور صالح دنياي جديد مي پذيرد و او را عصاره نيروهاي خير عالم تصور مي كند.يكي از اين محصولات فرهنگي كه بسيار نيز تاثير گذار است بازيهاي رايانه اي هستند كه بيشتر ،سرمايه هاي اجتماعي جهان اسلام را هدف گرفته اند.
بيش از دو دهه است كه بازيهاي رايانه اي وارد بازار شده اند.
اولين آنها ،بازيهاي شركت آتاري( ATARI) دستگاه TV GAME مانند بازي PONG كه تنها شامل دو خط،يك توپ و يك زمين مانند زمين تنيس بود.پس از آن بازيهاي ويدئويي سير تكاملي خود را طي كردند كه در اواسط دهه هشتاد بازيها بيشتر به سمت جنگي (WAR GAME )سوق پيدا كردند.
علت آن علاوه بر مسائل فني جو متشنج اواخر دهه 80 آمريكا ،ناشي از جنگ سرد با شوروي و ديگر برنامه هاي رييس جمهور وقت ريگن بود بازيهايي مثل star flight و…پس از پايان جنگ سرد و فروپاشي اتحاد جماهير شوروي ،ايالات متحده كه خود را بي رقيب در جهان يافت تصور امپراطوري بر دنيا به هدفي جدي براي تبديل شد.
و از هر وسيله اي براي اثبات و جا انداختن اين هدف استفاده كرده و مي كند.
بازيهاي رايانه اي يكي از اين ابزار و وسايل است در اين بازيها آمريكا مدينه فاضله و آرمان شهر ،نهايت رفاه ،صلح و امنيت معرفي مي شودو نظام فرهنگي آن تنها سيستمي است كه جهان را از خطرات گوناگون حفظ مي كند.
تفكر حاكم بر اين بازيها نشلات گرفته از منجيان متنوع آخر الزمان است كه هر كدام داراي ويژگيهاي منحصر به فرد خود مي باشد.
آخر الزمان تكنولوژيك:
در آخر الزمان تكنولوژيكي رباتها و ساخته هاي دست بشر به مرحله اي از تكامل و هوش مي رسند كه عليه انسانها دست به شورش زده و قصد نابودي نسل بشر را دارند.
و انسانها نيز توانايي مبازه با آنها را ندارند در اين زمان يك منجي شجاع كه داراي قدرت عشق و ايمان است (خصيصه اي كه ماشينها از آن بي بهره اند)به مبارزه بر مي خيزد و پس از نبردهاي طولاني وسخت نسل بشر را نجات مي دهد.
مثلا شما در بازي ماتريكس(ENTER THE MATRIX ) ،به همراه يك گروه از آرمان شهري به نام زايان(ZION) وظيفه نجات جهان را از دست انسان نما ها بر عهده مي گيريد ودرحين بازي بايد با شجاعت بي نظير خود جهان را از دست ماشينهاي ديو صفت نجات دهيد.

آخر الزمان طبيعي:در آخر الزمان طبيعي ،طبيعت سر به شورش برمي دارد و بشر را با حربه هايي مانند زلزله ،گرد باد ،طوفان ،آتشفشان، سيل و… تهديد مي كند و يا دخالتهاي بي جاي انسان در ساختارهاي ژنتيك باعث پيدايش غولها و حيوانات ناشناخته عظيم الجثه اي مي شود. به عنوان مثال در بازي جزيره سايه ها شما براي پي بردن و نجات بشريت از دست (آلن) و (اوبد ) مورتون (كه پدر خود را كه يك دانشمند ژنتيك بوده كشته اند )كه قصد دارند به وسيله تحقيقات پدرشان بر جهان مسلط شوند.نتايج شگفت انگيزي كه مي تواند دنيا را به نابودي بكشاند وارد جزيره شويد.

آخر الزمان تخيلي:

در آخر الزمان تخيلي ،موجودات ناشناخته فضايي زمين و نسل بشريت را به مخاطره انداخته و اين بار يك منجي بسيار دانا با قدرت ماوراء انساني به مبارزه با اين موجودات مي پردازد
. به عنوان مثال در بازي سام ماجراجو شما به عنوان يك منجي در نقش سام استون ظاهر مي شويد سام به خاطر شجاعت فوق العاده اش در مبارزه با اين موجودات به اسطوره اي تبديل شده،به كمك ماشين زمان به گذشته بر مي گردد تا جنگ بر عليه اين ياغيان را به نفع بشريت تمام كند.

آخر الزمان اسطوره اي:

در آخر الزمان اسطوره اي يك ضد منجي از دل افسانه ها و اسطور هاي باستاني پا به دنياي ما گذاشته و قصد نابودي بشر را دارد كه در اين حال با ظهور يك منجي آگاه به دنياي اسطورها و مجهز به جادو و سحر به مبارزه با اين دشمنان مي پردازد.مثلا در بازي (نفرين شدگان) شما به عنوان يك منجي در نقش دختر يا پسر 15 ساله يك كشاورز بازي را آغاز مي كنيد متجاوزان كراگ به فرمان يك موجود اهريمني در جستجوي جادو و سحر هايي براي حكمراني بر كل دنياست اين اهريمن مي خواهد با استفاده از اين جادو ها تمام موجودات خوب دنيا از جمله شما را به اسارت در آورد كه شما، يك ماجراجوي سر سخت مبارزه با اين شيطان را بر عهده مي گيريد .شما براي اين كار بايد از جنگلهاي انبوه و ژرف ،درههاي خشك،بيابانها،سياهچالهاي مرطوب ،گورستانهاي قديمي ،كوههاي پر از برف ، غارهاي يخي و از عمق غارهاي پر از مواد مذاب عبور كنيد تا از اين فاجعه جلوگيري كنيد.
يكي ديگر از ايدههاي حاكم بر بازيهاي رايانه اي جنگ هسته اي است كه از آن با عنوان آرماگدون(armageddon) نبرد نهايي حق عليه باطل ياد مي شود.كه استفاده از سلاح اتمي در آن قابل پيشگيري نيست و ظهور حضرت مسيح بدون وقوع اين حادثه ممكن نيست .در بازيهاي مختلف به اين پديده پرداخته شده است.بعنوان مثال شما در بازي مامور مخفي 2،در نقش كيت آرچر يك جاسوس خبره ظاهر مي شويد كه مي بايد از وقوع جنگ هسته اي و نابودي نسل بشر توسط تروريستها جلوگيري كنيد
.
آخر الزمان ديني:

در ميان آخر الزمانهاي مختلف ،آخر الزمان ديني مورد توجه خاص قرار گرفته است.
در اين آخرالزمان انسانهاي شيطان صفت در قالب گروههاي تروريستي و… قصد به دست گرفتن قدرت و نابودي تمامي عناصر پاك و خدايي را دارندو شما به عنوان منجي در نقش جاسوس خبره و با ايمان و يا سربازان ماهر و معتقد (عمدتا سربازاني از ارتش آمريكاو انگليس )به عنوان پليس صلح جهاني ظاهر شده و به مبارزه با دشمنان بشريت مي پردازيد(حال ممكن است اين دشمن قبلا در زمين به جنايت پرداخته و شما مجددا به مبارزه با آن مي پردازيد و يا دشمناني كه در آينده پا به عرصه جهان خواهند گذاشت(. بازيهايي همچون اسلحه مر گبار ، گروه ضربت ،بازگشت به قلعه ولفن اشتاين و… در بازي اسلحه مرگبار شما در نقش يك گروه ضد تروريستي بايد 11 ماموريت مختلف و پر هيجان را پشت سر بگذاريد و در طي عمليات علاوه بر ناكام گذاشتن تروريستها در فعاليتهايشان اسناد و مدارك مختلفي جمع آوري كنيد و به برنامه هاي آينده تروريستها پي ببريد در ضمن بايد گروگانها را نجات دهيد هر گونه خطا باعث به خطر افتادن جان گروگانها مي شود.يا در بازي گروه ضربت در سال 2008 به مبارزه با ميهن پرستان افراطي مسكو برويد .قصد آنها تاسيس مجدد امپراطوري اتحاد جماهير شوروي است . تاجيكستان ،اوكراين ،بلاروس و ديگر كشورهاي استقلال يافته يكي پس از ديگري در شرف پيوستن به اين امپراطوري هستند شما كماندوهاي دلاوري هستيد كه خود را گروه ضربت مي ناميد ويا در بازي معروف (بازگشت به قلعه ولفن اشتاين ) (RETURN TO CASTLE WOLFENSTEIN)مجددا به مبارزه با نازي ها مي رويد .
در اين بازي تعدادي از فرماندهان ارشد اس .اس از جمله هيملر (فرمانده كل نيروهاي اس .اس )قصد دارند تا با توسل به تكنولوژي پيشرفته و استفاده از قدرت هاي مافوق طبيعي به جنگ عليه بشريت بيايندو شما در نقش ماموراني از ستاد ضد اطلاعات ارتش بايستس از اجراي اهداف فوق جلوگيري كنيد و جهان را از نابودي نجات دهيدويا در بازي call of duty ) )شما در نقش سربازان انگليسي ،آمريكايي و روسي آموزش مي بينيد و براي مبارزه با آلمانيها به منطقه اعزام مي شويد.شما پس از طي كردن مراحل مختلف وارد برلين پايتخت آلمان شده و پرچم آزادي !را بالاي ساختمانها به اهتزاز در آوريد.علاوه بر بازيهاي ذكر شده كه به دشمنان بشريت در گذشته يا آينده پرداخت شده است،غرب سعي دارد سياستهاي تجاوز گرانه كنوني خود را در عرصه بين الملل توجيه كند اهدافي همچون مبارزه با تروريسم بين المللي ،مبارزه با گروههاي تروريستي همچون القاعده و يا مبارزه با ديكتاتورهاي جهان همچون صدام و…اين روند پس از 11 سپتامبر با شتاب بيشتري پيگيري شد.بعنوان مثال در بازي نيروي دلتا (DELTA FORCE) شما بعنوان يك گروه ضد تروريستي مامور مي شويد تا با تروريستها در هر كجاي دنيا كه از سوي آمريكا معرفي مي شوندمبارزه كنيد در قسمتي از اين بازي شما وقتي وارد اردوگاه تروريستها مي شويد تصوير شيخ ياسين تصوير رهبر حماس (كه چندي پيش به دست دولت تروريستي اسراييل به شهادت رسيد)را بر ديوار مي بينيد يا در بازي (D DE LTA FORCE 2) با مبارزه با تروريستها وارد خوزستان مي شويد و با تروريستهايي مواجه مي شويد كه با چهره اي كريه ،خشن و بد ذات ترسيم شده آنها لباس عربي بر تن دارند با صورتهاي نتراشيده و…از بازيهاي ديگري كه در اين زمينه مي توان به آن اشاره كرد بازي (جنگ ژنرالها) و (طوفان صحرا) مي باشد.در جنگ ژنرالها (GENERALS) شما به عنوان سربازان آمريكايي ماموريت مبارزه و سركوب تروريستها و دشمنان بشريت را داريد شما به عراق براي مبارزه با رژيم صدام مي رويد يا به افغانستان (مزار شريف ) براي مبارزه با گروه القاعده مي رويد .

نكات جالب توجه اي در اين بازي به چشم مي خوردمثلا در ابتداي بازي فيلمي پخش مي شود كه هواپيما و هلي كوپتر هاي آمريكايي در حال گشت زني هستند كه توسط دشمن مورد حمله قرار مي گيرند و سقوط مي كنند پس از آن است كه شما وظيفه داريد متجاوزان را سركوب كنيد و نشان مي دهد كه هيچگاه آمريكا اولين گلوله را شليك نمي كند و فقط براي دفاع از خود دست به تجاوز و حمله مي زندهمچنين هم در عمليات عراق و هم در عمليات افغانستان به هر نحو ممكن از نمادها و سمبلهاي اسلامي استفاده شده و به كسي كه اين بازي را انجام مي دهد القا مي كند كه اسلام علت اين خشونتهاست در عراق نيروهاي صدام در جلوي مسجد اسقرار دارند و يا در مزار شريف منارههاي مسجد ديده مي شود.
در هر دو قسمت عمليات عراق و افغانستان بعثي ها و گروه القاعده (دشمن ) به رنگ سبز نشان داده مي شود (كلاه سبز ،تانكها و نفر برها و نيروهايي كه نشانه ها آنها رنگ سبز است)كه به نظر مي رسد كه اين انتخاب رنگ نيز به دليل نيست همانطور كه در بازيهاي قديمي تر كه آمريكا به نبرد با دشمن مي رفت تروريستها و دشمنان به رنگ قرمز (نماد شوروي )نشان داده مي شوند.يكي ديگر از اين بازيها كه شايد بهتر و جذابتر از همه بازيها فوق طراحي شده اند طوفان صحرا (DESERT STORM ) است .
شما در اين بازي ابتدا در ارتش آمريكا تمامي دوره هاي آموزشهاي لازم را گذرانده و سپس به عراق اعزام مي شويد (داستان اين بازي مر بوط به زمان جنگ خليج فارس و حمله عراق به كويت است)و وظيفه داريد ماموريتهاي محوله را انجام دهيد ماموريتهايي در مرز عراق و كويت ،داخل كويت ،شمال عراق ،مرز عربستان و…و اهداف از قبل پيش بيني شده را نابود كنيد اهدافي همچون فرودگاهها ي نظامي ،سايتهاي موشكي ،مراكز رادار،سايتهاي ضد هوايي و….

September 30th, 2004


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسایل بین المللی